بنده ی ساقی حسنیم که با گردش چشمی/همچو پیمانه ی می زنگ غم از دل بزداید

در دل آتش غم رخت تا که خانه کرد

دیده سیل خون به دامنم بس روانه کرد

آفتاب عمر من فرو رفت  و  ماهم  از افق چرا     سر برون نکرد

هیچ صبحدم نشد فلک   چون شفق ز خون    دل مرا لاله گون نکرد

 ز روی مهت جانا پرده برگشا   

بر آسمان مه را منفعل نما

 به ماه رویت سوگند   که دل به مهرت پابند    به طره ات جان پیوند

فراق رویت یک چند    به جانم آتش افکند     بکن به وصلت خرسند

 بیا نگارا جمال خود بنما

به رنگ و بویت خجل نما گل را

 رو در طرف چمن بین بنشسته چو من

دلخون بس زغم یاری غنچه دهن

 گل درخشنده   چهره تابنده   غنچه در خنده   بلبل نعره زنان

هر که جوینده   باشد یابنده   دل دارد زنده      بس کن آه و فغان

 ز جور مه رویان شکوه گر سازی

به شش در محنت مهره اندازی

 همچون سالک دست خود بازی

همچون سالک دست خود بازی

ترانه : زنده یاد جلال تاج اصفهانی

عکس : فرشید روزی طلب