دست نوشته های سامان نعمتی 5
4:8 شنبه :
بارش باران دیشب کف چادر را خیس کرده بود و بعد از خوردن صبحانه باران بند آمد و آفتاب شد ، چادر را ردیف کردم و کارهای روزمره تا بعد از نهار ، رئیس انبار مرکزی و معاون برنامه ریزی یکسری مواد خوراکی را آماده کردند برای حمل به کمپ 1 که با توجه به حمل مواد خوراکی روزهای قبل به کمپ 1 مایحتاج خوراکی برای صعود کامل میشد . من چون اعتیاد O.R.S را شروع کرده بودم در کمپ ماندم و لیلا نیز در چادر خودش . بچه ها هر کدام یک مقدار داخل کوله هایشان کردند و به راه افتادن ساعت 16 کاظم به راه افتاد و قرار است برای شب برگردند الآن ساعت 17 است و نم نم باران شروع به باریدن کرده . یکشنبه کفشهای تراكينگم را پوشیدم و وسایل شب مانی در کمپ 1 و یکسری بار عمومی و کفشهای سه پوش را داخل کوله گذاشتم و همگی به راه افتادیم شب را دركمپ يك ماندیم و فردا صبح قرار بود که کاظم من را که در انبار خوابیده بودم بیدار کنه و حرکت کنیم ساعت 4 صبح بود که صدای بارش برف بر روی چادر را شنیدم و صدای گفتگوی کاظم با بچه ها که هوا هنوز خراب است و نرویم به دلیل اینکه تصمیم گرفتیم در هر کمپ دو چادر داشته باشیم به همین خاطر به دو گروه تقسیم شدیم کاظم ، لیلا و سامان + سهند ، احسان ، حسین و ممد هم برنامه ریز خودش . ساعت 6 صبح با صدای کاظم همه بیدار شدیم و به راه افتادیم طبق برنامه ریزی بی تجربه ای که داشتیم یکسری مواد غذایی هم با خود تا پیش کوله ها بردیم تا آنرا نیز در کوله های زیر برف مانده جا بدهیم و تا کمپ 2 ببریم ، وقتی به کوله رسیدم تقریباً زیر برف مانده بود وسایل کولۀ حمله را داخل کوله قرار دادم و به راه افتادم لیلا و کاظم جلوتر از من حرکت میکردند و بقیه پشت سر من با فاصلۀ یک ساعتی می آمدند ، من که کاملاً بدون فشار حرکت میکردم و احساس میکردم که بعد از کوله ها نهایتاً دو ساعتی مسیر مانده باشد کوله در یک چهارم مسیر تراوس گذاشته بودم ، بقیۀ مسیر تراوس را میرفتم ، البته بخاطر بارش برف دو روز پیش و دیشب مسیر امروز در یخچال به مراتب ر احتر از دفعۀ قبل که یا برف سفت و یا یخ بود . آخرین کارگاه را قبل از دیوارۀ مشغول تعویض یومار بر روی طناب بودم که صدای جیغ لیلا : آی زانوی پام شکست ، کاظم ..... کل کوه را فرا گرفت ، یک قطعه سنگ تقریباً در ابعاد 10*20*60 با تعداد زیادی خرده سنگ به داخل یخچال ریخت و من پشت یک تکه سنگ پناه گرفتم هنوز ازبهمن کوچکی که بچه ها رو گرفت چیزی نگذشته بود که صدای لیلا به آن اضافه شد برای یک لحظه دست پاچه شدم چون هوا هم ابری و دانه های برف شروع به آمدن بر روی زمین کردند . ابتدا تصمیم گرفتم کوله را در طناب فیکس کنم و خودم را به لیلا که دو کارگاه از من بالاتر بود برسانم در همین فکر بودم که صدای کاظم را شنیدم که با لیلا صحبت میکرد ، کوله را با خود به سمت دیواره بردم و در اولین کارگاه پای دیوارۀ کیشوفر ثابت کردم و بارش برف شدیدتر و مه دیده را از من گرفته بود یومار را در طنابها یکی پس از دیگری درگیر کردم و با تمام قدر ت برای امداد به سمت لیلا و کاظم میرفتم که صدای لیلا را شنیدم که من را صدا میزد تا این لحظه من در ذهنم با دیدن آن تکه سنگ و صدای لیلا فکر کردم که باید لیلا را بسکت کنیم و به پایین ببریم ، متوجه شدم که با مشورت کاظم لیلا به سمت کمپ 2 در حال صعود است دوباره من برگشتم پیش کوله و کوله را با خودم به سمت بالا کشیدم کوله باید بیشتر از 20kg میشد ، و حمل آن در مسیر دیواره به مراتب مشکلتر از یخچال بود هنوز چند کارگاهی بالاتر نرفته بودم که دوباره لیلا صدا میزد : سامان کوله تو بذار و بیا ، کاظم میگه بیا . کوله را ثایت کردم و بدون مکث تا كمپ 2 داخل چادر شدم و کاظم لیلا را دیدم در کمپ 4 چادر بود یک چادر اتریشی بالاتر از چادر ما و دو چادر پایین تر از چادر ما ، البته چادر قاطی وسایل عمومی و داخل کولۀ بچه ها بود که آنها کوله هایشان را در طناب فیکس کردند و به بیس کمپ برگشتند و ما آن شب در چادر رانیا که قرار بود که در قبال چادر سالم یک چادر در بیس کمپ به آن بدهیم به هر حال آن شب را داخل چادر رانیا خوابیدیم . حال لیلا خیلی خوبتر از آنچه بود که فکر میکردم تکه سنگی که به لیلا خورده بود آن چیزی که من دیدم نبود یک کمی نه یک مقدار زیاد مضطرب و نگران بود . از چادر بغلی که هرمن داخل آن بود گاز و قابلمه و یکسری وسایل بصورت امانت برای آن شب گرفتیم ، شب راحتی نبود ولی آنقدر هم بد نبود . دوشنبه صبح که از خواب بیدار شدیم هرمن و دو چادر دیگر به سمت کمپ 3 به راه افتاده بودند که بعد از آن هم قله . من برگشتم که کوله ام را بالا بیارم به کوله رسیدم کوله واقعاً سنگین بود با هزار مکافات کول گرفتم و طنابهای ثابت دیواره را یکی پس از دیگری با دردسر و خستگی که داشتم ادامه دادم سه طول مانده به پایان دیواره . دختر آلمانی را دیدم که با یک کولۀ بزرگ در حال فرود بود متوجه شدم که قادر به ادامه برای قله نشده و داره برمیگرده و بعد از آن جیمی را هم دیدم که داشت برمی گشت ، کوله را دیگر بالاتر نمیتونستم ببرم بخاطر فشار دیروز خواب نه چندان راحت دیشب حسابی تخلیه بودم کوله را همان جا ثابت کردم و به چادر برگشتم الآن کوله با چادر یه نیم ساعت تا 45 دقیقه فاصله داشت در حال ثابت کردن بودم که صدای کاظم را از بالای دیواره شنیدم گفتم یک یک کوله با خودت بیار تا یکسری از وسایل را داخل آن بریزم و با هم به بالا برویم و کاظم گفت بیا . کوله را گذاشتم و به چادر که رسیدم کاظم گفت من خودم میرم و میارمش . بعد از تلاش کاظم کوله باز هم سرجاش بود و بدلیل سنگین بودن نتونسته بود بیاره یکسری مواد خوراکی و بیسیم ها رو با خودش از داخل کوله بالا آورده بود . نهار را خوردیم وضعیت لیلا هم خیلی بهتر بود و با بچه ها در بیس کمپ تماس گرفتیم حال آنها هم خوب بود . بعد از نهار کولۀ خالی کاظم را برداشتم و با خودم تا پیش کوله بردم یکسری وسایل دم دستم را از کولۀ خودم بداخل آن ریختم و در این حین کاظم رسید کوله را به کاظم دادم و کولۀ خودم را هم که سبکتر شد به کول گرفتم و دو تایی به کمپ برگشتیم دیروز و امروز خیلی بیشتر از اندازه فشار آوردیم تا جایی که من یادم رفت که بگم c2 بر روی یک خط الرأس نازک که به اندازۀ عرض یک چادر کمی بیشتر بود قرار داشت که برای انجام چایی ریزی و گلاب پاشی باید کرامپون میپوشیدیم ، چادری که ما در آن خوابیدیم چادر سه هفته پیشتر آلمانیها بود و زیر آن بخاطر گذشت این چند مدت حسابی " كله کنتور " بود و امشب را هم در همان چادر خوابیدیم البته با این تفاوت که کولۀ من بالا آمده بود و الآن وسایل و غذا و گاز ، مواد خوراکی و بیشتر موارد مورد نیاز را داشتیم . هرمن هم که از صعود قله پشیمان شده بود و به چادرش که همسایۀ دیوار به دیوار ما بود برگشته بود و تا صبح با سرفه کردن به ما حال داد ، هرمن بالای 50 سال داشت ، فردا قرار بود که هرمن به کمک دوهایپورتر به بیس کمپ برگردند و چادر هرمن را نیز که جزو چادرهای رانیا بود ما تعویض کنیم .
سه شنبه با صحبتی که با کاظم داشتم به این نتیجه رسیدیم که فردا کمپ 2 را به سمت c3 ترک کنیم ،خوشبختانه پای لیلا آسیب جدی ندیده بود در c3 یک چادر دو نفره تیم رانیا بود که با معامله ای که دیروز با آنها از طریق بیسیم انجام شد آنرا هم خریدیم و جزو چادرهای تیم ما شد . البته فراموش کردم اولین روز وقتی که برف در دیواره شروع به باریدن کرد ، بعد از ضربه خوردن پای لیلا در مسیرهایی که طناب ثابت بود بعضی از قسمتها مانند دوش پودر برف بود که برای نفس کشیدن باید دستکشم را جلوی بینی و دهنم میگرفتم که ششم پر از برف نشود و بعد از حبس کردن نفسم میتوانستم از دستانم برای صعود استفاده کنم .