با خوندن اون کلماتی که آقای داودی نوشته بودند واقعاً متاثر شدم . خیلی سخته تحمل کردن مرگ عزیزان نمی دونم دنیای اصلا خوبی نیست ... من که از خیلی از این مسائل دنیا گله دارم ...

به هر حال تسلیت می گم و امیدوارم روح همسرشون شاد باشه

آن روز که تو رفتی فردایش برف آمد سوز سرما و گداز داغ هجرت ملغمه ای جانسوز شدومن ماندم و تمام

 اشیاء خانه که به من زل زده بودند بی هیچ تبسمی با سنگینی یک کوه غم.وداع  با تو جایی شد که همانجا

اول بار همدیگررا دیدیم یادت هست آن قبرستان امامزاده را.وصل آنجا شد فصل هم همانجا!

فکر نکردی برای رفتن خیلی زود است تو که 33 بهار بیشتر ندیده بودی و حالامن در پنهان از چشمان دو

فرزندت باید شبها به گوشه ای بخزم و هزار بار تا صبح این شبهای طولانی در سکوت خود بشکنم

شاید کنون این نوشته ی صادق هدایت را در بوف کور بیشتر از همیشه با گوشت و پوست استخوانم حس کنم

 آنجا که می گوید.در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد. اين

دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و

 پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد

خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند

خبر ناراحت کننده ای بود برام امیدوارم دیگه از این پست ها نبینم