در زندگی هر شخصی لحظاتیست که فراموش نشدنیست.

این لحظات ممکن است شیرین باشد و یا تلخ که بر همین اساس دوست دارید بیادش بیاورید و یا اینکه فراموشش کنید.

گاهی نگاهی چشمان شما را میخکوب کرده که نمیتوانید آنرا فراموش کنید. نگاهی که گریز از آن امکان نداشته و اگر هم میخواستید نمیتوانسته اید.

هنگامی که فیلم جان دادن ندا را دیدم نگاه این دختر آتشی بر جانم زد. فیلمی که در  آن آدمی در جلو چشمان شما و در حالیکه به لنز دوربین خیره شده جان میسپارد و با نگاهش هزاران هزار کلام ناگفته را در جانتان میریزد که هر کلمه اش آتشیست برای سوزاندن وجودتان.

بارها فیلم را بر خلاف میل طبیعیم دیده ام هر بار که آنرا نگاه کردم با خودم عهد بستم که نگاهش نکنم که توانش را نداشتم ولی نمیدانم در نگاه او چه چیزیست که من را دوباره وادار میکند که فیلم را ببینم.

و هر بار پس از توبه کردن دوباره دیدنش میگویم نگاهم نکن خواهرم نگاهم نکن که آتش می زنی با نگاهت.

 

........................................................................................................................................

گيرم كه در باورتان به «خاك» نشستم
و ساقه هاي جوانم از ضربه هاي تبرهاتان زخم دار است!
با «ريشه» چه مي كنيد؟
گيرم كه بر سر اين بام؛
بنشسته در كمين پرنده اي!
پرواز را «علامت ممنوع» مي زنيد؛
با «جوجه هاي نشسته در آشيانه» چه مي كنيد؟

گيرم كه مي زنيد،
گيرم كه مي بُريد،
گيرم كه مي كُشيد،
با «رويش ناگزير جوانه» چه مي كنيد؟