رئوف محمودپور


در ایام کودکی، آنگاه که در دنیای کودکانه شعری را زمزمه می کردم که  هنوز هم در ذهنم طنین انداز است؛« به دست خویش درختی می نشانم/ به پایش جوی آبی می کشانم/ درختم کم کم آرد برگ و باری/ بسازد بر سر خود شاخساری ...»، به انبوه درختان درهم تنیده ی اطراف روستایمان می نگریستم و به پدران خود و کودکان دیگر رشک می بردم که توان نشاندن این همه درخت را از کجا آورده و چگونه به پای آنها  جوی آب کشیده اند؟! ذهن کودکانه پدرانی توانا و افسانه ای برایم ساخته بود. پدرانی همچون قهرمانان افسانه هایی که برایم بازمی گفتند! و ...

نیز در همان دنیای کودکانه بسیاری اوقات شادمان از ثمرهایی بودم که پدر و مادر از جنگل برایمان می آوردند. هیزم های جنگل  زمستانهای سرد و پربرف را برایمان شیرین و میوه های آن زندگی را پر لذت می کردند.ولذا  آن شعر برایم عزیزتر و عزیزتر می شد.

کم کم که بزرگ شدم وجود طبیعی جنگل های زیبا را بیشتر درک می کردم و نیز عدم دخالت پدران را در کاشت و پرورش آن. وصف آن را در انشاهایی که آموزگاران به عنوان تکلیف به ما می دادند می لاواندم و به آن می بالیدم.و...

اکنون از آن سالها جز خاطره هایی شیرین و رؤیایی چیزی باقی نیست. هم شرایط روحی تغییر کرده و هم دوران و وضعیت زندگی. و اما پیوند عاطفی با طبیعت بیشتر و جدی تر. این بار آگاهانه و مایوس از دست ویرانگر همعصرانم در تخریب طبیعت و ویرانی زندگی جنگل ها.

در همین دوران کوتاه چند ساله که من« گذر از زمین » را یافته ایم، شاهد تقریبا ریشه کن شدن حیات وحش منطقه  هستیم. دیگر نه از گله های بزکوهی و کَل خبری است ، نه از « کوله  خرسها» و « بزله خوک های» زیبا. نه لولیدن دسته جمعی گرگ ها موسیقی ترس و لذت را می باراند و نه کرشمه ی دسته جمعی کبک ها و جست و خیز خرگوش و حیله ی روبا ه و ...

و این همه وحشتی است که من و همعصرانم آفریده ایم. متأسفانه نه از بیدار شدن وجدان جمعی خبری است و نه از کسانی که می بایست نگهدار و پرورش دهنده ی حیات طبیعی باشند. تشدید این وضعیت آن جمله ی شیرین و پرمعنای متفکر انساندوست بزرگ مشرق زمین « کریشنا مورتی » را به یاد و به یاد می آورد که می فرماید:

« اگر قوه ی لمس طبیعت را از دست بدهید، قوه ی لمس انسانیت را نیز از دست خواهید داد. چنانچه هیچ وابستگی به طبیعت نداشته باشید، به خاطر مال اندوزی، ورزش، خوراک و یا حتی به خاطر علم ، بچه خوک های آبی ، نهنگ ها، دولفین ها و انسان را به قتل خواهید رساند، آنگاه طبیعت از شما می هراسد و زیبایی خود را باز می ستاند.... »

شاید قهر طبیعت از انسان همعصر به اوج رسیده که اینگونه زیبایی و نعمات خود را یکی پس از دیگری بازمی ستاند. حیات وحش که واحسرتا. دریاچه ی زریبار در حال مرگ تدریجی. چند هفته قبل با چند نفر از دوستان، غروب هنگامی به دیدگاه دریاچه رفتیم. یکی از آنها که شاعری جوان بود، بر دست خود کوبید و ناخودآگاه نالید : نگاه کن ... دریاچه در حال تمام شدن است!! او راست می گفت. زیرا نیزارها آرام و با وقار در حال پوشاندن سطح آب دریاچه اَند. و...

واما این اواخر(تابستان) مصیبت بزرگتری دامنگیر طبیعت منطقه شده است. شاید به قول کریشنامورتی؛ این بار درخت های بلوط هم از انسان هراسیده و زیبایی خود را باز می ستانند.

همان جنگل هایی که زیبایی آنها در دوران کودکی برایم رؤیایی و افسانه یی بود واکنون معنی دار و واقعی، در حال نابودی اند.

ما همعصران جنگلهای نابود شده ، چگونه وجدان خود را راضی کنیم که نمی توانیم طبیعی ترین و برترین منابع دیار خویش را نگهداری(نه توسعه)! و آن را به نسلهای آینده بسپاریم؟!چه کسی را مسئول حفظ و نگهداری این نعمت گرانبها و زیبا بدانیم؟ آن روستایی سیگار به لب و خسته از کار روزانه، یا سازمانها و اداراتی که فلسفه ی وجودیشان به همین منظور است. شاید هر یک پاسخی و دلیلی بیاورند

دیگر نه کبکها هم آواز مایند و نه بلوطها به رویمان می خندند. زیرا ما قوه ی لمس طبیعت را از دست داده ایم. و به قول تولستوی نمی توانیم خوب زندگی کنیم زیرا نه شیوه ی چطور کار کردن را بلدیم و نه شیوه ی چگونه عشق ورزیدن را.