هرگاه از زیبایی حرف می زنم ، هرگاه به ظرافت ،  به لطافت و به آرامش می اندیشم نا خودآگاه به طبیعت فکر میکنم به مردمانی که با زیبایی ها و لطافتهای بهاری انس گرفته اند ….

طبیعت ما را پرورش می دهد به ما می اموزد و زندگی می بخشد . گاهی در این فکرم که مردمان سرزمین ما چرا نمی خواهند زیبایی های زندگی را درک کنند براستی آیا فقط برای من و امثال من زیباست ؟

به عشایری فکر می کنم که خانه هایشان بر دوش است و در کوهستانها سالهای سال بوده اند  و هستند و شاید خواهند بود  . همواره این سوال در ذهنم ، من را به فکر کردن وادار میکند که آیا اینان راز شگفتی طبیعت را فهمیده اند یا ازروی عادتی قدیمی است ؟

آیا لذت رایحه های گلها را به همان اندازه که زیباست فهمیده اند ؟ از آن صدای خروش برفاب ها به وجد می آیند ؟ با نوای گوش نواز کبکها سرمست می شوند ؟ و از شیطنت بچه سنجابها به اوج لذت می رسند ؟ بلند پروازی عقابها را در اوج کوهستانها را چگونه می پندارند ؟  اگر نه این است پس چرا سالیان دراز در کمرکش کوهستانهای صعب العبور مانده اند و ….

من بسیار سرمستم اما هر بار کوهستان را رها می کنم  و به این زندگی ماشینی برمی گردم  اما گویی  آنان که از من سرمست ترند …

آنها راز سلامتی و طراوت را به درستی فهمیده اند ؛ انسانهایی که پاکی درونی خود را حفظ نموده اند و از زندگی پاکشان سرمستند ! « این سرمستی گوارای وجودشان ! »

روی سخنم با اهل دلانی بود که همچون من در حسرت این زندگی پاک هستند و دریافته اند زیبایی های نهفته در طبیعت را .

کوه دالانپر ( تیرماه ۱۳۸۸ )

کوه قندیل ( مرداد ماه ۱۳۸۸ )

۲۷.۴