دلم برای لبخندتان تنگ شده است دوستان کوهنویس ، دلم برای گرمی دستان مهربانتان که در قله ی مهرچال گره کرده بودیم ، دلم برای نگاه زیبایتان بی تاب است … چیزی نمی توانم بگویم در خصوص مباحث حاشیه ای این دو روز « کلاغها»  جز این شعر استاد شاملو که انگار در وجودم جاری است ! این شعر برای آنان است که همدلی را باور نکرده اند !

دیری با من سخن به درشتی گفته اید

خود آیا تاب تان هست که پاسخی در خور بشونید ؟

رنج از پیچیدگی می برید ؛

از ابهام و هر آنچه شعر را

در نظر گاه شما ؛ به زعم شما

به معمایی مبدل می کند .

اما راستی را

از آن پیش تر

رنج شما از ناتوانائی ی خویش است

در قلمرو « دریافتن »

که این جای اگر از « عشق » سخنی می رود

عشقی نه از آنگونه است

که تا به کار آید

و گر فریاد و فغانی هست

همه فریاد و فغان از نیرنگ است و فاجعه

خود آیا در پی دریافت چیستید ؟

شما که خود نیرنگ و فاجعه

و لاجرم از خود به ستوه !

 نه ؟

دیری با من سخن به درشتی گفته اید

خود آیا تاب تان هست

که پاسخی به درستی بشنوید

به درشتی بشنوید ؟

27.4