گذر از کوچه پس کوچه های سوخته ی شهری هزاران ساله  انسان را به فکر فرو می برد آنقدر عمیق ، که گویی خود را در میان راهروها با مردم " مانایی " هم صحبت می بینی ، صدایشان را می شنوی ، فرهنگشان را میبینی ، غلغله ی ستایش هایشان در سه معبد بزرگش ،  زنان ، مردان ، بچه ها ، فرهنگشان ، داد و ستدشان ، معماریشان ، هنرشان ، تمدنشان !

من در کجا ایستاده ام ؟ اینجا کجاست ؟ شهری که هنوز بیش از دو سومش در دل خاک است و لحظه ای اگر چشم فرو بستی به هزاره های پیش از میلاد خواهی رفت آنجا که نه دروغ بود نه نیرنگ آنجایی که هرچه هست همان است که می بینی !

من در 2010 میلادی چه میکنم ؟ و آنان در کوچه های پر پیچ و خم و ستونهای مرتفع با سنگهای عظیم و پهن که 8000 سال استوار مانده اند و هزاران نفر از کنار این ستونها عبور کرده اند ! بی آنکه لحظه ای به این فکر بکنند که ممکن است 8000 سال دیگر من و همراهانم را چه غریبانه وادار به تعمق و فکر کردن بکند . شاید آن روزی که این ستونها ی مرتفع بنا نهاده شد مانا ها زندگی شان نبض زمین در ضربان دلشان بود !

هنوز هم خود را در کوچه پس کوچه ها ی هزاران ساله ی این شهر سوخته می بینم وجالب اینکه انگارمردمان آن زمان من را نمی بینند !

میدانم شما هم نمی دانید از چه می گویم اما خود میدانم چه می خواهم بگویم .

گزارش تصویری را در این قسمت ببینید

۲۷.۴