دلنوشت : آنسوی بی مرزی...
گاهی در این فکرم که ما انسانها چقدر تعریف هایمان اشتباه است ای کاش انسان نبودم ای کاش همان پرنده ای بودم که نه مرز می شناسد و نه قانون ! آزاد و رها !
گاه در خلوتهایم به نظاره ی عقاب بلندپروازی مینشینم که بالهایش را گسترانیده است آرام و بدون دغدغه و خود را در دست موسیقی باد گذاشته است و شکوهمندانه می رقصد بی اینکه لحظه ای در فکر شکستن مرزها باشد، همان مرزهایی که ما انسانها چیده ایم !
عمیقا بارها این آرزو را داشته ام که ای کاش منهم همچون آن عشایری که خانه هایشان بر دوش است هرانجا که بخواهند بی هیچ مرزی می روند و یا آن چوپان که همنوای صدای نی و زنگوله ی رمه اش مست و دلشاد است از هستی پر از نگاه زیبا !
ای کاش این مرزها برچیده میشد و منهم اندکی هوای آزاد بودن را استشمام میکردم چه اسف بار است که خود برای خود مرز چیده ایم ...
هر از گاهی در کوهستانهای مرزی سرزمینم پشت آن خط چین منقطع به آنسوی مرز نگاهی می اندازم ، ای کاش می دانستم چه تفاوتی میان این سوی خط چین و آن سوی است !
ای کاش می دانستم میان من و آن معدنچیان شیلی و یا ان برده ای که اهرام را با ان شکوه و عظمت ساخت چه تفاوتی است که صدهای خط چین میان ماست ؟
آن نجیب زاده و یا این گدا زاده ، – باری – در پشت خطوطی اسیریم و این اسارت نیز پایان ندارد بگذار همچون این چند سال خط چین ها را بی معنی پندارم و مرزها را بی هیچ تعلقی غیر اخلاقی بدانم !