دلنوشت: مرز میان فهمیدن و نفهمیدن
گاهی می فهمی اما نمی خواهی بفهمی ! گاهی انقدر میفهمی که فهمیدنت همان نفهمی مطلق است ، گاه خود می پنداری که می فهمی و دیگران نمی فهمند اما دیگران فهمیده اند و تو در اوج ...
خسته ام از فهمیدن های عذاب آور و وحشتناک و خوشحالم که خیلی چیزها را نمی فهمم ، وقتی در راهی گام می گذاری و می دانی که این همان است که می باید اما در اوج ناباوری خود را میان انبوهی از غرور لگد مال شده و متمسخر می بینی انگاه عمیقا دوست داری که ان اندکی را که فهمیده ای ، ای کاش نمی فهمیدی ...
+ نوشته شده در ۱۳۸۹/۰۹/۰۲ ساعت 9:30 توسط راميار
|