روزگار چنان انسان را درگیر شرایطش می سازد که همه ی خواسته هایت را یا باید فراموش کنی یا بجنگی و زندگیت را بسازی یا انعطافی مناسب زمان از خود نشان دهی !

به یاد دارم دوران کودکیم تحت تاثیر فیلمهای وسترن عاشق کاکتوس بودم و دوست داشتم سرزمین من هم کاکتوس می داشت و من همانند آن کابوی با نوشیدن لیمونادی سرد به فکر دالتونهای از دنیا بی خبر می بودم ! بعدها عاشق درختان سوزنی و جنگلهای اروپای شمالی شدم . امروز شرایطی سخت انگار تمام رویاهای کودکانه ام را به سخره گرفته است !

دوست دارم سرزمینم بیابان باشد بدون آب و علف اما آنچنان سرمست این رهایی باشم که نه محتاج سرما و رطوبت اروپا و نه نیازمند گرمای تگزاس . می خواهم مارمکولکهای این سرزمین رها و رها تر باشند نه اینکه قطره ای از شرافت خود را به سردی و گرمی بفروشند هرچند به تشبیه اخوان ثالث سگ وار که تمنای اندکی نان خشک و لگدی خرد کننده باشند ! رها باش و از رهائیت لذت ببر جمله ایست که سالیان درازی است آموخته ام و پیشه ی زندگیم شده است بی هیچ دغدغه ای و دم جنبانی برای همان قطره ی آب و ...

بارها به کودکی خودم گفته ام که دالتونهای امروز 4 تن نیستند که روئیا ثروت اندوزی داشته باشند و تو این روئیا را بر باد دهی ! دالتونهای امروز فروشنده هستند که شرافت خود را به بهای ناچیز می فروشند ! فروشنده هایی که نه میدانند چه می فروشند و نه خریداری برای اجناسشان در این روزگار هست !  آنان همانند گرگها با لباس میش در میان مان دم می جنبانند و تو نیز بایستی به همان رها بودنت بیاندیشی ! و سرمست باشی !