دلنوشت : دیوارهای بلند چه زود کوتاه می شوند !
بچه گی هایم دوست داشتم بر روی دیواری بلند راه بروم بی اینکه لحظه ای به افتادن فکر کنم ! بارها روی دیوار دوان دوان کودکانه می دویدم !انگار خوشایند تر از آن بود که با افتادنی سخت از این هیجانم چشم پوشی کنم حتی با زخمهای ریز درشت بر پیکرم !
گاه به خود میگویم بازیگوشی هم عالمی دارد یاد آن لحظه ها بخیر ! و ای کاش روزی از همان دیوار بلند که امروز تا شانه هایم میرسد و کوتاهیش را به خوبی میبینم می توانستم بازهم حس هیجان دویدن را تجربه کنم ! اما به شوق کودکیم هر روز از کنارش رد می شوم و بی اختیار دستی به آن میزنم از اولین خشت اجر تا آخرین آجری که تکیه گاهم بود برای بالا رفتن !
چه دنیای جالبی دیوارهای بلند چه زود کوتاه می شوند !
انگار من همان کودکم و این دیوار هاست که کوتاه و کوتاه تر می شوند !
دیوارهای ذهن من ، دیوار برلین که مرزی بود ما بین انسانیت و توحش ، دیوار چین که هزاران انسان را در خود بلعید ، دیوار قدرت که هر روز فرو می ریزد !
ایمان بیاوریم دیوارها کوتاه می شوند ! و این ما هستیم می بینیم این کوتاهی را با همین چشمان خود بدون اینکه لحظه ای به یاد بیاوریم شکوه آن دیوار بلند را...
معمر قزافی هم پر !