دلنوشت : برای دخترک هلبجه ای ...
دخترک زیبای هلبجه ای چه سخت بود ان روزها که عروسکت را برای همیشه تنها گذاشته بودی و در گوشه ای از کوچه که بارها شاهد کودکانه های تو همسالانت بود ارام گرفتی ! هنوز هم صدای سرفه های خشکت را می شنوم چشمانم پر از اشک می شود آنچنان در خود می پیچم که زندگی شیرین کودکان سرزمینم هم تلخی لحظه ای که چشمانت را برای همیشه بستی را از کام تلخمان نمی برد !
میخواهم فریاد بزنم فریادی سراسر درد ،فریادی سراسر نفرت، سراسر رنج ، سراسر خشم ، فریادی که گوش زمین را کر کند ، فریادی که خواب نداشته ی جلادان تاریخ را آشفته سازد ، فریادی که هراسانشان سازد ...
بغض کرده ام و کینه ای در دل دارم به بلندای تاریخ ، کینه از تمام کسانی که ارزشی برای انسانیت و کودکانه های تو قائل نشده اند برای آنان که نفهمیده اند انسانیت را برای آنان که ...
چه سنگین اند این واژگان لعنتی ...
عکس: بمباران شیمایی شهر حلبجه ( ۲۵ اسفند ۱۳۶۶ - ۱۶ مارس ۱۹۸۸ )