کلاغها : ههڵهبجه
شاهان را بگو: گوش فرا دهید
شاعری میخواهد که سخن بگوید!
گردبادها را بگو: آرام گیرید
شاخهی نرگسی میخواهد بروید!
تفنگها را بگو: خاموش باشید
کودکی بستر خوابش را میجوید!
برگردان شعری از لطیف هلمت
پینوشت : پستی بود که در وبلاگ کلاغها ثبت شده بود پستی که بار دیگر لرزه انداخت بر پیکرم ، هر بار عکسی از هیروشیمای کردستان میبینم سراسر وجودم همه نفرت میشود ، نفرت از تفنگ ، نفرت از جنگ ، نفرت از نا انسانی های این جلادان تاریخ ، نفرت از دیکتارتورهای ریش دار و بی ریش ، نفرت از هرچه بوی خون بدهد !
بی اختیار خیره می شوم به صفحه ی لرزان و کم سوی مانیتور چشم هایم تار میشود قطره اشکی به یادگار میریزد تا به یاد بیاورد هنوز هم قلبمان با ان سالهاست ، قلبمان با ان کودکان است ، قلبمان با ان دخترک زیباست !
دخترکی که می بایست عروسکش را در اغوش میگرفت و شادمانه به سان همسانان دیگرش در این کره خاکی میدوید ، کاش میتوانستم تفنگها را همه عروسک کنم و به دخترکان مه روی سرزمینم هدیه کنم تا شاید اندکی لبخند بر سیمایش نقش ببندد و دیگر اینگونه بغض وجودم را ویران نکند ...
پی نوشت ۲ :
سردشت رادیو محلی نداشت تا اهالیاش مثل مردم تهران، پیش از بمباران با صدای آژیر قرمز جایی پناه بگیرند. هواپیماها که میآمدند، بمبها که مثل قطرههای قیر از ته آسمان چکه میکردند، مردم پی پناهگاه میگشتند.
پروین حتی وقتی هواپیماها میآمدند هم پناه نمیگرفت. نمیترسید. نوزده ساله بود و تازهعروس. پیراهن ساتن بلند سرخ پوشیده بود، به میمنت تولد ناهید، دختر یکی از برادرهایش. ناهید هنوز زنده است. مجروح شیمیایی شصتدرصد. ناهید هم حالا سرفههای خشک میکند مثل پروین.
پروین مثل این روزها نبود. دلش خوش بود.
بچه ها، هر جا که مینشست دورش جمع میشدند. خودش هنوز بچه نداشت، اما همین که خانه پدر و مادرش میرسید، بچههای کوچک فامیل را میشست. ادریس، پسر یکی از برادرهایش نهماهه بود. زیر آب ولرم توی دستهای پروین میخندید.
آب، پوستش را قلقلک میداد. بقیه بچهها ایستاده بودند به تماشا...
ادامه ی متن را اینجا مطالعه نمایید( خوشه پروین) متنی که بارها برایش اشک ریختم