بُزی در صحرا می‌رفت و دسته‌ای گاوان به دنبال او.

حکیمی را گفتم: چه گویی در این؟

گفت: گاوان را حلم بسیار است و علم اندک.

تا می‌رسد، می‌خورند و تا می‌ِزنند، می‌روند.

کاه از کاغذ فرق نکنند و بز از سگ ندانند.

با این‌همه، چون روزگار حلم آنان به‌سر آید،

طناب بر درند و حصار بشکنند.

و همان بز را، به زیر سُم، سخت فرو مالند.