من تی ناگه م چون ئه توانی ئه م عه شقه بیر به یته وه

نمی فهمم چگونه می توانی این عشقرا فراموش کنی

بو کوی بروی حه سره تی من له سیبه رت نا بیته وه

هرجا بروی حسرت من همچو سایه رهایت نمی کند

دلنیا به هیچ دونیایی وه ک دونیای من خوشی ناویی

مطمئن باش هیچ دنیایی همچو دنیای من تو را دوست ندارد

بیجگه له من کی شک ئه به یت ئه و هه مو سوزه ت پی بدا

جز من چه کسی هست اینگونه سوز و شوق به تو ببخشد

کی وه کوو من نه گبه تی دلی خویت ته قدیم ئه کا

چه کسی همچو من اینچنین قلبش را تقدیمت خواهد کرد

من تی ناگه م چون ئه توانی ئه م عه شقه بیر وه یته وه

من نمی فهمم چگونه می توانی این عشق  را فراموش کنی

بو کوی بروی حه سره تی من له سیبه رت ناویته وه

 هرجا بروی حسرت من همچو سایه رهایت نمی کند

کی هه یه وه ک من بتوانی زه مینت بی و ئاسمانت بی

چه کسی هست همچو من زمین و ئاسمانت باشد

کی وه کوو من نازداره که م که وتوه دلوپ بارانت بی

چه کسی هست همچو من قطره ی بارانت باشد

من دلنیام وه ک تارمایی ئه ت بینم و قه ت پیت ناگه م

میدانم همچو سراب می بینمت و اما هیچگاه به تو نخواهم رسید

که س نازانی چون جیت هیشتم چون بوو توانیت قه ت تی ناگه م

هیچ کس نفهمید چگونه رهایم کردی ، چگونه توانستی ؟ نمی فهمم

  

ترانه ای دلنشین از هنرمند سنندجی ، هانی 



عکس: روستایی در کردستان ...

این عکس یکی از عکسهای مورد علاقه ی من است که واقعیت های سرزمینم را در لابلای شیشه های شکسته و سنگ های ریز و درشتی که در کنار هم بنایی را پدید آورده اند می توان یافت ! و گلدانی که روزگاری راکت و موشکی بوده است که گلهای بسیاری را به خاک و خون کشیده است اما اکنون از آن گل روئیده است ...

یادگاری از بیماری مضمن کردستان و جنگ های بی پایانش ، راکت هایی همچو تگرگ که از آسمانش می بارد و مردمی که در آن گل می کارند ! تا بگویند این راکت ها هرچند گل هایی را به خاک و خون بکشد اما از پس آن هزاران گل سر بیرون می آورند چراکه این مردم همچو کوههایشان بر نمی تابند هیچ ظلمی را ...

این تصویر را دوست دارم اگرچه بوی جنگ می دهد اما همزمان با بوی عشق و دلدادگی در هم  آمیخته است  ، عشق و دلدادگی همه ی آن چیزی است که این مردم می خواهند ، اینجا سرزمین گل و مهر و موسیقی و دلدادگی است !