نشست و ترس در چشمانش بود

فنجان واژگونم را نگریست

گفت: اندوهگین مباش پسرم

عشق سرنوشت توست

پسرم هر که در راه محبوب بمیرد شهید است

پسرم پسرم

بسیار نگریسته‌ام و ستارگان بسیار را دیده‌ام

اما نخوانده‌ام هیچ فنجانی شبیه فنجان تو

پسرم هرگز نشناخته‏ام و غمی چون غم تو

سرنوشت بی بادبان در دریای عشق راندن است... 

شعر : شاعر سوری نزار قبانی 


پی نوشت : چقدر در این روزهای سوریه جای عاشقانه های نزار قبانی خالی است ، وقتی عاشقانه های نزار را می خوانم بی اختیار رعشه ای سراسر وجود را می گیرد . آخ نزار نمی دانم اگر بودی باز می گفتی :  « و لکنَّ البَدویَّ فی داخلی / یَظلُّ یَشتاقُ الی صوت الربابَه » بازهم نوای کمانچه در گوش تو و مردم طنین انداز می شد ؟  نمی دانم هنوز هم می گفتی « منّی رسالَهُ حُبّ / و منکِ رِسالَهُ حُبّ / و یَتَشَکَّلُ الرَّبیع ...  » بهار از نامه های عاشقانه ی من و تو شکل می گیرد ؟ 

شاعر عاشق قرن ؛ ای که از سرزمین خون برخواسته ای ؛ میتوانم فقط شعرت را دوباره بخوانم این بار نه برای معشوقت بلکه برای سرزمین سوریه که این روزها معشوق ما نیز هست :

برف نگرانم نمی‌کند

حصار یخ رنجم نمی‌دهد

زیرا پایداری می‌کنم

گاهی با شعر و 

گاهی با عشق...

که برای گرم شدن

وسیله‌ی دیگری نیست

جز آنکه 

"دوستت بدارم"