دل نوشت: این روزهای من ...

این روزها پس از رکودی چند ماهه در وبلاگ که با افت و خیز همراه بود دوباره سروقت وبلاگ امدم اما به گونه ای دیگر ، اینبار مقالات رو ترجیح میدهم تصویری بیان کنم . تو خیابان که قدم میزنم طرحی ، ایده ای به ذهنم می رسد به محض برگشت قبل از دراوردن کاپشن سیستم رو روشن میکنم . کشیدن کارتون وقت گیر است اما هرچه بیشتر وقتم رو بگیره لذتش بیشتر می شه ...

امروز حدود نزدیک 20 سال به عقب برگشتم وقتی معلم می ومد و میگفت نقاشی موضوع آزاد است هرچه دلتون می خواهد بکشید . من اون روزها یک جعبه ی  مداد رنگیفلزی داشتم که تصویر یک هلیکوپتر روش کشیده شده بود مداد رنگی هایی که هر روز یکی از اونها را گم می کردم . مادرم هر روز قبل از مدرسه دونه دونه برام می شمارد که امروز 23 تا مداد رنگی داری گمشون نکنی! و وقتی بر می گشتم 23 شده بود 22 و هرچه می گشتم اون یه مداد رنگی رو نمی دونستم کجا گم کرده بودم ...

کلاس دوم ابتدایی بودم آخر های سال بود گفتن فردا با اولیات میای مدرسه هرچی گفتم چرا ؟ گفتن پدر مادرتو بیار بهت میگیم . با مادرم رفتم گفتن این پسر رو ببرید پیش روانشناس این یه ساله هرچی میگیم نقاشی بکشه فقط همون هلی کوپتر رو میکشه . دفتر نقاشیم رو نشون داد تمام برگ های دفترم فقط هلی کوپتر بود اونم همونی که رو جعبه ی مداد رنگی بود .از کلاس سوم به بعد همیشه دفتر نقاشی من چک میشد که مبادا هلی کوپتر کشیده باشم و مجبور شدم ذهنم رو فعال تر کنم و به چیز های دیگه فکر کنم شاید کارتون کشیدن های الانم مدیون همون معلمی بودم که گوشم رو کشید گفت چقدر بی استعدادی تو ...

دلنوشت : نگاه من ...

در دو روز گذشته با یکی از دوستان قدیمی بر سر موضوع پست قبلی گفتگویی در جریان گرفت که نتیجه ی گفتگو را می خواهم آشکارا و روشن بر سردر وبلاگ بکوبم . 

این وبلاگ بازتاب دهنده ی نگاه من است نگاهی که می تواند یک «اعتراف» باشد اعترافی به میزان «درک و آگاهی» من نسبت به وقایعی که میگذرد . این نگاه هم می تواند «اشتباه» باشد هم «درست» اما مهمتر از آن التیامی است به زخم هایی کهنه ! «زخم هایی» که کسی نمی خواهد هزینه اش را بپردازد من نگاهم اعترافی است به اعتقاداتم ؛ اعتقاداتی که نمی توانم حبسش کنم (!) می توان از آن به همان التیام شور انگیز نام برد که به من و اطرافیانم ثابت می کند ، من هستم و این بودن بی هیچ آرایه ایست ...

ناهنجاری ها ، کج رفتاری ها و هرانچه در چهارچوب اعتقاداتم نگنجد را خواهم گفت و این یعنی من یک شهروند هستم با نگاهی گاه جسورانه ، گاه اشتباه ، گاه حقیقی که بر گرفته از نگفته ی های اکثریت خاموش است.

در اینجا هر « پلیدی» که رخ می دهد بجای آنکه پیش چشم مردم بدون هیچ ارایشی بگذارند سعی میکنند از آن چیز شگفت انگیزی در بیاورند ، حرفی جالب و شنیدنی ، بازی با کلامات ...

اما برخی شاید اکثریت هم نباشند اقلیتی هستند که پارا فراتر نیز می گذارند آنها بازی با «مفاهیم» را هم مثل یک کله معلق تئوریک شگفت انگیز در پیش گرفته اند فرقی نمی کند پلید باشد یا نیک ، مفاهیم را بازیچه می کنند !

خوب فضای مجازی ما نوعی «مبارزه» است اما ساده تر از آن است بخواهیم با مفاهیم کلنجار برویم و کلمات را به سخره بگیریم ...

تاریخ ما مدام در حال تکرار شدن است ، اکثریتی از چپ های کلاسیک در پدید امدن انقلاب تاثیر به سزایی داشتند والبته  کنارهم  زده شدند اما همین امر چپ هایی نو ظهور پدید اورد که وظیفه یشان حفظ موقعیت فعلی است  و هرچه از دهان اربابان بیرون بیاید می ارایند و بدون ذره ای واقع بینی تمام همتشان را به کار میبندند تا همین موقعیت حفظ شود . خوب این واقعیت فضای کوهنوردی مان نیز هست به همان شیوه ی تکراری و به همانگونه که از دیرباز رخ داده است .

نگاه من یعنی باور به «بودنم » و « اعتقادم » و این نگاه در قالب این چپ های نوظهور هرگز نمی گنجد


دلنوشته ...

گاهگداری  برای گفتن حرفهایت نیازی نیست کلی استدلال ردیف کنی !

گاهی لازمه ساکت باشی ، گاهی برای گفتن حرفهایت مجبوری ساعتها صبرکنی ، روزها ، ماه ها و حتی گاهی سالها ...

لازم نیست همیشه منطقی باشی ، انگار برای اینکه باورت کنند  باید همون ساعت ها و ماهها رو زندگی کنی و بگذاری زمان همه چیز را قابل باورکند . حیف اینهمه استدلال نیست که باورش نکنند؟

باور نکردنش قصه ایست باور کردن و نپذیرفتن هم قصه ای دیگر . اصلا انگار از اساس نباید خودت را درگیر این بازی کنی ، بازی که مهم نیست چقدر قواعدش را بلد باشی در نهایت بازنده ای پس در این شرایط  استدلال هام رو میگذارم توی جیب بغل کتم و فراموش میکنم میخواستم چیزی بگم ...

سرزمین خون ...

نشست و ترس در چشمانش بود

فنجان واژگونم را نگریست

گفت: اندوهگین مباش پسرم

عشق سرنوشت توست

پسرم هر که در راه محبوب بمیرد شهید است

پسرم پسرم

بسیار نگریسته‌ام و ستارگان بسیار را دیده‌ام

اما نخوانده‌ام هیچ فنجانی شبیه فنجان تو

پسرم هرگز نشناخته‏ام و غمی چون غم تو

سرنوشت بی بادبان در دریای عشق راندن است... 

شعر : شاعر سوری نزار قبانی 


پی نوشت : چقدر در این روزهای سوریه جای عاشقانه های نزار قبانی خالی است ، وقتی عاشقانه های نزار را می خوانم بی اختیار رعشه ای سراسر وجود را می گیرد . آخ نزار نمی دانم اگر بودی باز می گفتی :  « و لکنَّ البَدویَّ فی داخلی / یَظلُّ یَشتاقُ الی صوت الربابَه » بازهم نوای کمانچه در گوش تو و مردم طنین انداز می شد ؟  نمی دانم هنوز هم می گفتی « منّی رسالَهُ حُبّ / و منکِ رِسالَهُ حُبّ / و یَتَشَکَّلُ الرَّبیع ...  » بهار از نامه های عاشقانه ی من و تو شکل می گیرد ؟ 

شاعر عاشق قرن ؛ ای که از سرزمین خون برخواسته ای ؛ میتوانم فقط شعرت را دوباره بخوانم این بار نه برای معشوقت بلکه برای سرزمین سوریه که این روزها معشوق ما نیز هست :

برف نگرانم نمی‌کند

حصار یخ رنجم نمی‌دهد

زیرا پایداری می‌کنم

گاهی با شعر و 

گاهی با عشق...

که برای گرم شدن

وسیله‌ی دیگری نیست

جز آنکه 

"دوستت بدارم"


دلنوشت ...

در هیاهوی بحران اقتصادی

در صعود فرودهای بی فرجام دلار

در آشفته بازار  گرانفروشی و صفهای طویل بازار

تا حواس تمام ِ

پاسبان‌های این شهر پرت است

بوسه‌ای مرحمت کن!

دلنوشت : دموکراسی ...

دیروز یکی از دوستان قدیمی رو توی خیابون ملاقات کردم چند تا عکس یکی از نامزدهای انتخابات مجلس آتی رو داد دستم ! یه نگاه معنی دار با یک لبخند تلخ نتیجه این دیدار نچندان میمون بود ...

مردک نمی دونست من اساسا زیاد با دموکراسی رابطه ی خوبی ندارم اصلا از همان اولم نداشتم ! دموکراسی کلا چیز خوبی نیست ... اگر رای ندادم تا حالا به این دلیل بوده که همش دموکراسی حاکم بوده و اگر روزی خدای ناکرده انتخاباتی باشه بگند دموکراسی اری یا نه ! اون زمان واسه اولین بار مهر انتخابات ضد دموکراسی حتما میخوره به اون شناسنامه م ...

 قدم میزدم توی خیابونها این شهر توی این زمستون که سوز سرماش گاهی تن آدم می چاد و یه نگاهی به حافظه ی تاریخی مردم عجیب سوزش این سرما رو روی صورتم آزار دهنده کرده ...

همه چیز یخ زده بود حتی اون تاکسی که به خیال اینکه مسافرم روی یخ های کف خیابون یه دو متری سینه خیز رفت و وایساد ! امان از پیچ رادیو و امان از این بیخیال های بغل دستیم که انگار نه انگار زمستونه !

فقط اون پیری که جلو نشسته من رو میفهمه هنوز کمرش از بد روزگار راست نشده با دست های پینه بسته و پیشانی چین و چروک دار که یه کلاه پشمی هم سرش گذاشته یه نیم نگاهی به پیاده رو ها میکنه و  یه اهی از ته دل میکشه و دم نمی زنه ! شاید تو دلش میگه زور نزن جووون زور نزن ...

چقدر نزدیکیم به هم پیر مرد !

چقدر دلم میخواست منم مثل خیلی ها یه کلاه سبز یا سفید یا قرمز میگذاشتم سرم و دیگه به هیچ چیز بو داری فکر نمی کردم حتی بوی قرمه سبزی که از کله ی خودم گاهگداری بلند میشه ...

بازم خوبه که تاحالا از این کلاهای سبز و قرمز سرم نرفته ! الانم با خیال راحت شناسنامه مو می گیرم دستم و می گم این ماله منه ...

به قول شاعر :

دردی‌که مراست، هرگز احساسی نیست

شرح غم من سوژه عکاسی نیست

امــروز، اگر بـرّه نباشی، گویند:

این مرتکه قائل به دموکراسی نیست.